سونوگرافیهای دوران بارداری مادرم هیچوقت نشان نداده بود که من چنین شرایطی دارم. تصور کنید که زوج جوانی منتظر به دنیا آمدن فرزندی سالم هستند اما یکباره با این شرایط مواجه میشوند پرستاران تصمیم گرفتند مرا به مادرم نشان دهند. مادرم وقتی مرادید، حیرتزده شد، جیغ کشید و گفت این را از جلوی چشمانم دور کنید.
وقتی به دنیا آمدم هیچ کس مرا بغل نکرد. مدت زمانی طول کشید تا پدرم بر احساس شوک اولیهاش غلبه کند و مرا مهربانتر نگاه کند. مادرم افسرده شده بود اما بالاخره حس مادری بر احساسات اولیه او هم غلبه کرد و مرا پذیرفت. از وقتی پا به این جهان گذاشته بودم، یک دنیا غم، مشکل، سؤال، اضطراب و اندوه را برای والدینم آوردم: عاقبت این بچه چه میشود؟ از کجا زندگیاش را تأمین کند؟ شغل؟ تحصیلات؟ آینده؟ همه چیز در مورد من در هاله ابهام قرار داشت؛ و البته شاید به نوعی واضح بود: هیچ آیندهای در انتظارم نبود.
پدر و مادرم در سالهای اولیه زندگیام تصمیم داشتند مرا به خانوادهای دیگر بسپارند. پدربزرگ و مادربزرگم در فهرست اولین افراد برای بزرگ کردن من قرار داشتند اما نهایتاً والدینم از این تصمیم منصرف شدند. مسلماً من هرچه بزرگتر میشدم، جای بیشتری در دل آنها باز میکردم. دیگر به سادگی نمیتوانستند مهر مرا از دلشان بیرون کنند.
من کمکم بزرگ میشدم و نگرانی مادر و پدرم در مورد سرنوشتم، با من بزرگتر میشد. تا وقتی خردسال بودم، هنوز متوجه تفاوت میان خودم و دیگران نمیشدم؛ اما از وقتی به مدرسه رفتم، واقعیت تلخ معلولیتم را بیشتر از هر زمانی احساس کردم. کسی جرئت نمیکرد به پسری نزدیک شود که روی ویلچر نشسته بود، دست و پا نداشت و فقط با دو انگشت کوچک که به جای پای چپ روییده بود، مداد را به دست میگرفت. کسی با من حرف نمیزد.
زنگ ناهار تکوتنها بودم. بچهها مسخرهام میکردند. به من میگفتند «موجود فضایی» یا صفتهای دیگری به من میدادند که مرا در هم میشکست. کمکم فهمیدم که خودم باید با آنها سر صحبت را باز کنم. گاهی در راهروهای مدرسه با بچهها حرف میزدم. تمام تلاشم این بود که به ایشان نشان بدهم که در درون، یکی هستم عین آنها، یک آدمیزاد، با همان احساسها و نیازها و فقط بیرونم متفاوت است و من تقصیری ندارم.
سالهای کودکیام در رنج میگذشت. شبهای زیادی به درگاه خدا التماس میکردم، گریه میکردم که معجزه کند و یک دست، فقط یک دست به من بدهد. هر صبح وقتی بیدار میشدم، به شانهام نگاه میکردم ببینم آیا بازویی جوانه زده است؟ اما هیچ خبری نبود! هر صبح افسردهتر، ناراحت تر و ناامیدتر روز را آغاز میکردم و شبها دوباره دعا و مناجات را از سر میگرفتم به امید یک معجزه.
کمکم این اندیشه در ذهنم جان گرفت که شاید خداوند از خلقت من هدفی داشته است. والدینم نیز که افرادی مذهبی هستند، به مرور زمان به این باور رسیده بودند و میگفتند حتماً هدفی در آفرینش تو هست. از وقتی این فکر در من جوانه زد، دیگر منتظر جوانه زدن دست و پایم نشدم. تلاش کردم هدف از آفرینشم را پیدا کنم و سرانجام آن را پیدا کردم. من معجزهای را که از خداوند طلب میکردم، خودم در زندگیام رقم زدم.»
:: موضوعات مرتبط:
زندگینامه نیک وی آچیچ (مرد بدون دست و پا) + عکس،
،
:: برچسبها:
نیک وی آچیچ,
زندگینامه نیک وی آچیچ,
بیوگرافی نیک وی آچیچ ,